Host Francesca Amiker sits down with directors Joe and Anthony Russo, producer Angela Russo-Otstot, stars Millie Bobby Brown and Chris Pratt, and more to uncover how family was the key to building the emotional core of The Electric State . From the Russos’ own experiences growing up in a large Italian family to the film’s central relationship between Michelle and her robot brother Kid Cosmo, family relationships both on and off of the set were the key to bringing The Electric State to life. Listen to more from Netflix Podcasts . State Secrets: Inside the Making of The Electric State is produced by Netflix and Treefort Media.…
เนื้อหาจัดทำโดย Radiolozhi group เนื้อหาพอดแคสต์ทั้งหมด รวมถึงตอน กราฟิก และคำอธิบายพอดแคสต์ได้รับการอัปโหลดและจัดหาให้โดยตรงจาก Radiolozhi group หรือพันธมิตรแพลตฟอร์มพอดแคสต์ของพวกเขา หากคุณเชื่อว่ามีบุคคลอื่นใช้งานที่มีลิขสิทธิ์ของคุณโดยไม่ได้รับอนุญาต คุณสามารถปฏิบัติตามขั้นตอนที่แสดงไว้ที่นี่ https://th.player.fm/legal
گوشهگیرها ما را به خودنماییِ بیهوده و میل به غرایب متّهم میکردند! ریاضتکشها میگفتند که ما با انگارهها و اداهای ماورای اقیانوسِ اطلس و ماورای آلپ، مفرّی برای ولنگاریِ جنسی و اجتماعیِ خویش میجوییم! طبعاً برای آنان قابلِ پذیرش نبود که ما در آمریکا، روسیه، چین -و هر جای دیگر-، در جستوجوی شورِ انسانی باشیم؛ چه رسد به اینکه بپذیرند ما، صرفاً، «خود» را میجوییم...!»
เนื้อหาจัดทำโดย Radiolozhi group เนื้อหาพอดแคสต์ทั้งหมด รวมถึงตอน กราฟิก และคำอธิบายพอดแคสต์ได้รับการอัปโหลดและจัดหาให้โดยตรงจาก Radiolozhi group หรือพันธมิตรแพลตฟอร์มพอดแคสต์ของพวกเขา หากคุณเชื่อว่ามีบุคคลอื่นใช้งานที่มีลิขสิทธิ์ของคุณโดยไม่ได้รับอนุญาต คุณสามารถปฏิบัติตามขั้นตอนที่แสดงไว้ที่นี่ https://th.player.fm/legal
گوشهگیرها ما را به خودنماییِ بیهوده و میل به غرایب متّهم میکردند! ریاضتکشها میگفتند که ما با انگارهها و اداهای ماورای اقیانوسِ اطلس و ماورای آلپ، مفرّی برای ولنگاریِ جنسی و اجتماعیِ خویش میجوییم! طبعاً برای آنان قابلِ پذیرش نبود که ما در آمریکا، روسیه، چین -و هر جای دیگر-، در جستوجوی شورِ انسانی باشیم؛ چه رسد به اینکه بپذیرند ما، صرفاً، «خود» را میجوییم...!»
از brûlé که نقبِ کافکاوارِ شارل بدلر در les Plaintes d'un Icare بود تا دروازهی Wasteland که تی. اس. الیوت معمّا و معماری کرد : شاعر، جانوریست که زمینهای سترون و خاکسترینِ زبان را میکاود تا شبکهای از معانی را در زیرِ پوستهی سختِ آن بازشناسد. شبکهای که همواره در خطرِ فرو رفتن در آوارِ معاشِ روزمرّه، بدل به اختاپوسِ فرزانهای خواهدشد که سنگِ صبورِ جغدهای مینِرواست. پس شاعر، قادرِ ناتوانی را مینماید که در اوج، رشکِ آسمان است و در حضیض، سربارِ دیگران؛ و در سیرِ فراز و نشیب، مزهی خاک را در عبور از خاکسترِ زبان، روی لب و زیرِ زبانش زندگی میکند. ...زبانش زندگی میکند.. ...زبانش زندگی میکند... شاعر خواهدمرد؛ و زبانش را آیندگان خواهند زیست....…
فرامتن #پادکست مرگِ قول و فصلِ خطاب من»، ضمیرِ مشترکِ ناهمخون، در تصنیفِ خدایی خونپالا...! ۴ شعر را گرته ریخت از منهایی مقلوب و در لحظهی نوشتن تنها، به تنهاییِ «تو»؛ تویی که یادگارِ شکست را در شکستنهای هر روزه، بر پیکرِ نحیفِ منات زخم میکنی... و -باز- من همان زخمم؛ زخمی که بر لبانِ ساکتِ ۴ جوان شعر شد، تا فرافریادی باشد بر مسکنتِ این زمانهی مسکین، و بر سکونِ باشندگانِ این ربعِ مسکون.... * من» نخستین کلامِ زبان است و «تو» واپسین کلام! من را به تو میدوزم و کلامم را به کامت میریزم، تا از ضمیرهای گسستهی «من» و «تو»، زبان باز کنیم به پیوستگیِ «ـَم» و «ـَت»؛ همچنان که کلامم به کامت... و -اگر بتوانیم- هر دو ضمیر را -در یک فعل- زبان بگزاریم: دارمت... دوست دارمت.... «دوست»، «دار»، «ـَمـ»، «ـَتـ....» * دار که به کارِ کارِ ما نمیآید! ای کاش پیش از آنکه به دارش میکشیدند، خود را در آینهی باژگونهی مسیحی مصلوب بر آونگِ قانون و جامعه میدیدند! آینهی باژگونهای به فراخناکیِ تاریخِ این سرزمین، که چرخهی خشونت را -در تمامِ اعصارش- چرخیده و چرخانده! و عصری نبوده که بامدادش، کسی به دار نیاویخته باشد…! از غزالهای که در جواهرده خود را به دار آویخت تا غزالهای که در ناکجا به دستِ آرمان نفسش برید، قربانیانِ خشونتِ جامعه را سلام میبریم… و از آرمانِ مهربانی تا آرمانِ اعدامیِ همین چند صبحِ پیش -که هر دو قربانیِ خشونتِ قانون شدند- یاد میکنیم؛ باشد که به یاد بیاوریم خشونت کور است و مبتذل؛ و ابتذال مادرِ پولادزره و بکرزاییست که کالبدِ متعفّنش را در بازتولیدِ چرخهی خویش تکثّر میبخشد… * من میآویزد به طلایهی صبحی که تو خود را از پسش به دار نیاویزی ای همآره ظالم، ای همآره مظلوم؛ ای انسان! که روزی خِرد را چراغ کنی، در روزی که شعر پایان پذیرد ای کلامِ واپسین؛ ای «تو»….…
«صنوبرها -به نجوا- چیزی گفتند و گزمگان -به هیاهو- شمشیر در پرندگان نهادند...» همین گزارهی کوتاه، خلاصهی قرنِ رفته است...! قرنِ فراوانیِ اندوه و حسرت که بسا بیش از هر تحفهای از فرنگ، تخدیر و تباهی سوغاتِ این جغرافیا کرد! و چرا آن گزاره؟ چه که شهید و صنوبر از یک تبارند؛ صنوبرها رویینهاند و شهیدان -بر شاخهها- رویای آزادی را میآوازند؛ و همین که گوشِ نامحرمِ گزمهای گرمای آن آواز را بشنود، شمشیر میشود بر نهادِ پرندگی... امّا همچنان صنوبر هست که پرنده بزاید، و آزادی هست که ترانه شود... به یادِ کسانی که ۴ سال، ۸ سال، ۱۲ سال، ۱ قرنِ پیش بودند و ترانهی آزادی خواندند، این پادکست را به کشتگان -که پرندگانِ دیروز بودند- و آیندگان -که صنوبرهای فردایند- تقدیم میکنیم. کلامِ آخر -پیش از آنکه این سیاهه نشان بشود به شبِ ۲۸ خرداد، از پسِ ۱۴۰۰ بار چرخیدن در شمارِ این… [03:44, 18/06/2021] Farshad: پیش از آنکه در اشک غرقه شوم چیزی بگو! - «صنوبرها -به نجوا- چیزی گفتند و گزمگان -به هیاهو- شمشیر در پرندگان نهادند...» این، خلاصهی قرنِ رفته است...! قرنِ فراوانیِ اندوه و حسرت، که بسا بیش از هر تحفهای از فرنگ، تخدیر و تباهی را سوغاتِ این جغرافیا کرد! امّا، چرا این گزاره؟ - «شهید و صنوبر از یک تبارند؛ صنوبرها رویینهاند و شهیدان -بر شاخهها- رویای آزادی را میآوازند؛ و همین که گوشِ نامحرمِ گزمهای گرمای آن آواز را بشنود، شمشیر میشود بر نهادِ پرندگی... امّا همچنان صنوبر هست که پرنده بزاید، و آزادی هست که ترانه شود...» ...و آزادی چیست؟! - «خونِ خروشانِ اقیانوس در آوندِ صنوبرها...» کدام اقیانوس؟! - «همان که صنوبرها در او ریشه دارند... ریشه در اعماقِ اقیانوس دارم شاید...!» شاید...!؟ - «شاید همین است که باران، گونهی پدرها و مادرانشان را خیستر میکند!» پدرها و مادران؟؟! - «پدرها و مادرانِ سیاهپوش! داغدارانِ زیباترین فرزندانِ آفتاب و باد...! پرندگی همخونِ باد و آفتاب و اقیانوس است و اقیانوس، ریشهگاهِ بیدِ وحشیِ باران! پس بید همان صنوبر است!!» کدام صنوبر؟ - «صنوبری که پرنده بر شاخهاش، آوازِ آزادی میخوانَد....» * دلزده از تعفّنِ بیداد، این پادکست را به کشتگان و آیندگان تقدیم میکنیم؛ که فرزندانِ دیروزیان و نیای آیندگانیم؛ و کلامِ آخر -پیش از آنکه این سیاهه نشان شود به شبِ ۲۸ خرداد- رویارو با «تو»ست: «عصمت به آینه مفروش! که فاجران، نیازمندتراناند...!»…
فرامتن روز از پشت پنجره چند جوان به هم میرسند؟ چند جوان با هم میآغازند؟ چند جوان به هم یاری میرسانند؟! چند جوان -هر روزه و هر روزه- «انسان» را برای یکدیگر معنی میکنند؟؟؟ «رادیولوژی» با همین ایدهی «معنای انسان» زاده شد... چند جوان که -گاهی- «شعر» میشدند، گِردِ هم آمدند و هر آن چیزی را که نامِ شعر بر آن میگذاشتند، برای هم خواندند و بازخواندند هر آن چه که به هر زبانی شعر شده بود؛ چرا که انسان -نه فقط به زبانِ مادری، که- به هر زبانی انسان است... فصلی از رادیولوژی گذشت و بیستویک پادکست، و رسیدیم به «آبان»، به «هواپیما»، به «کووید»، به «برهنگیِ مرگ» و به «مرگِ عریان»؛ به زمانی که «زمان، منجمد شد»...! نیک میدانیم که مرگ کسانی را به خون کشید، از آن پیش که بسیاری را به خاک بکشد! نیک میدانیم که «خون» و «خاک» زمانی جاری میشوند و نهان میکنند که «خِرد» از میان برخاسته باشد! «خِرد»، همان موعودِ همیشهی هر الاهیات و ناالاهیاتی... با درود بر روانِ فردوسیِ خردمند -که «شاهنامهاش» سترگترین «ارجنامهی خِرد» است- فصلی دیگر از بازیابیِ معنای انسان را در کنارِ هم خواهیمآغاخت. پادکستِ نخستِ فصلِ تازه را، به شعرهای کوتاهی از خود پناه دادیم تا بازیابیِ معنای انسان را در همزبانِ همخویش به نظاره بایستیم؛ و گفتوگویی ناهمزمان را نخستینه باشیم، به امیدِ روزی که ناهمزبانانی به همخویشی بخوانندمان و بگوییمشان از «انسان»، اینچنین که همخویشانِ امروز را گفتهایم. ..…
#فرامتن «به دنبالِ مفهومی از #وطن » «ترانهی آبی» شعری دشوار است که نمادهایش در فضای شخصیِ شاعر (احمد شاملو) شکل میگیرد تا به خاطرهی جمعی نفوذ کند. آنچه که توانست و میتواند به درکِ این شعر کمک کند، روایتِ متمّم و مکتوبِ شاعر بر این شعر و همچنین تحلیلهای نوشته شده بر این شعر است. در تدوینِ این پادکست، تلاش شده در ساحتِ شُنود زنجیرهای معنایی از کودکی، اتّفاقِ لحظهی سُرایش به جهتِ یادآوریِ کودکی و اندوهِ ترکِ وطن گنجانده شود. در ادامه، خلاصهای از روایتِ شاعر در این شعر را میخوانید: «هشت سالام بود. -تابستان- مادرم ما را برداشت برد نیشابور، دیدنِ خالهام. خانهی آنها حیاطِ بزرگی داشت با باغچههایی به شکلِ تپّه که بر آن اطلسی کاشته بودند. یک حوضخانهی تماشایی نیز داشت که حوضی دراز در وسطِ آن بود که با آستری از کاشیِ آبی پوشیده بود؛ فوّارهی کوچکی در میانِ آن بود که دو باریکهی آب از آن بیرون میجهید،گاهی خاموش و گاهی با صدای مردّد. طرفی از این حوضخانه از سکّویی تشکیل میشد که بر آن چهار حُجرهی کوچک بود -طاقطاقی- با عمقِ حدودِ یک متر و در میانِ آنها حُجرهای بزرگتر به عنوانِ شاهنشین. این حُجرهها با کاشیهایی ششگوش کار شده بود. در میانِ کاشیهای سفید و آبی، نقشی واحد در تمامِ این کاشیها مکرّر بود؛ تصویرِ مردی که من آن را «امیر ارسلان» میپنداشتم! شاهزادهای که با چشمانِ غمزدهاش میخواست چیزی بگوید. -وسطهای روز، هنگامی که آفتابِ عمودْتاب سایهای در حیاط باقی نمیگذاشت- سر و کلّهی شوهرخاله پیدا میشد. عبوس و گوشتتلخ! ناهار را که میخوردیم ما را با خودش میبُرد به حوضخانه که وادار به خوابیدنمان کند و خودش بنشیند در شاهنشین به دود کردنِ تریاک! در آن هنگام من در بحرِ تصویرِ امیرزاده میرفتم و چندان در او تجسّس میکردم که خوابم میبرد. خاطرهی آن حوضخانه را یکسره از یاد برده بودم تا سالِ ۵۵ که در اوجِ اختناق، تصمیم به جلای وطن گرفتم؛ امیدی به بازگشت نداشتم و از همان لحظهی تصمیم، همهی فشارِ غربت بر شانههایم افتاد...! چند شب پیش از حرکت، ناگهان خاطرهی آن حوضخانه -پس از ۴۴ سال- در ذهنم نقش بست. فضای فیروزهای آن بر سراسرِ زمان و مکان گسترش یافت و یک لحظه چنین به نظرم آمد که آنچه به دنبالِ خود باقی میگذارم، آبیست! وطنی که ترک میگویم آبیست و ترانهی آبی از این تصوّر زاده شد.» https://t.me/radiolozhi/949 منابع: *انگشت و ماه: ع. پاشایی *امیرزادهی کاشیها: پروین سلاجقه *راهنمای خوانشِ دیوانِ اشعارِ احمد شاملو: پیمان فیاض ثانوی…
۹۸پادکستی برای #خون ، رنگرزِ آبانِ یادبودِ نودوچهارمین زادروزِ #احمد_شاملو آذرماهِ ۱۳۹۸ آیا میتوان راویِ فاجعه بود؟ اگر به قولِ آدورنو بازگردیم -همان که «شعر سرودن» پس از آشوویتس را «جنایت» میداند- کلام، ختم میشود! اگر نمیشود فاجعه را روایت کرد، یا تنها با واسطه و از منظری خاص میتوان روایتش کرد، پس چرا شاعر فریاد میزند: «آهای! از پشتِ شیشهها به خیابان نظر کنید! خون را بر سنگفرش ببینید...!»؟ شاعر راویِ فاجعه نیست؛ نمیتواند باشد و نخواهدبود! راویانِ حقیقیِ فاجعه در خاک خفتهاند! شاعر تنها نگاهبانی است بر درگاهِ فراموشی! او علیهِ فراموشی فریاد سر میدهد... مرثیه میکند، فریاد را علیهِ فراموشی؛ علیهِ جستوجو برای یافتنِ زیبایی در ساختار(فرم)، آنگاه که خون بر کفِ خیابان، یگانه تصویری است که در ذهن مانده...! خون -سراسر- ساختارِ مرثیه است! رادیو_لوژی یادِ کشتگانِ آبان را -که #مردم بودند- گرامی میدارد ****** آهنگ ها #فرخزاد_لایق #پیمان_یزدانیان #کیهان_کلهر…
گزیدهی شعرِ امروزِ آمریکا معلّمِ ادبیات در همان جلسهی اوّل گفت: «من رازی کوچک برای شما دارم!» بعد به میانهی میزها رفت؛ بچّهها را دورِ خودش جمع کرد و ادامه داد: «ما شعر را برای زیبا بودنش نمیخوانیم یا نمیسراییم! ما شعر میخوانیم یا شعر میگوییم چون عضوی از نوعِ بشر هستیم! و نوعِ بشر سرشار از شوق است و اشتیاق... پزشکی، حقوق، تجارت و مهندسی -همه- برای بقای زندگی لازمند؛ امّا شاعری یعنی زیبایی، احساسات، عشق... و اینها چیزهایی هستند که ما را زنده نگه میدارند...» *** پرانتز باز: ( -به گمانِ رادیولوژی- شعرِ امروزِ آمریکا برای مخاطبِ پارسیزبان شعری «بیگانه» است! چرا که در انبوهِ اشعارِ انگلیسی، مخاطبِ جدّیِ شعر تازه در میانههای جوانی به نامهای بزرگ برمیخورد که میباید در نوجوانی میخواندشان! از شکسپیر و وردزورث و کولریج و لرد بایرون و ویلیام بلیک تا الیوت و پلات در دنیای بریتانیایی و ادگار پو و والت ویتمن و امیلی دیکنسون در دنیای آمریکایی، «نمیشود» رد شد و «شعرِ امروز» را «تجربه» کرد! و این یعنی مخاطبِ جدّیِ شعر تا پایانِ جوانی برخوردی با شاعرانِ معاصرِ انگلیسیزبان نخواهد داشت...! و با اینحال اگر این مخاطبِ جدّی کمی بختیار باشد و بزرگان را پیشتر خوانده باشد -یا وقتِ بیشتری برایش فراهم باشد-، افسونِ ترانهسرایانِ معاصرِ انگلیسیزبان را چه خواهد کرد؟؟؟! بنا بر همین «کریستوفر مریل»، «جوی هاریو»، «کارن سوِنسن» و «بیلی کالینز» -که در این پادکست گردِ هم آمدهاند- ناشناختهاند و کمتر کسی نامِ «والاس استیونس» و «لنگستن هیوز» را شنیده! که اگر این آخری را شنیده باشد هم اثرِ باطلالسّحرِ شاملوست!! پس شعرِ امروزِ آمریکا -برای مخاطبِ ایراننشین- شعری عمیقاً بیگانه است که در بهترین حالت با ریچارد بروتیگان و کمی هم چارلز بوکوفسکی شناخته میشود؛ کسانی که نه به خاطرِ شعرشان، بلکه تنها به مددِ «مُدِ زمانه»(که این روزها باب دیلن است!) در ایران هم ترجمه شدهاند و به هیچوجه نمیتوانند بارِ ادبیاتِ متکثّرِ آمریکا را به تنهایی به دوش کشند؛ که خود رنگی از این رنگینکمان هستند...! رادیولوژی -در پادکستِ پیشِ رو- کوشیده است در گسترهی سواد و امکاناتش شعرِ امروزِ آمریکا را به تمامی بازتاب دهد: جوی هاریو(بومیِ سرخپوست)، لنگستن هیوز(شاعرِ سیاهپوست)، کارن سوِنسن(شاعر و روزنامهنگارِ فمینیست) و والاس استیونس، کریستوفر مریل و بیلی کالینز(سفیدپوستانی که نیای مهاجر دارند) شاعرانیاند که رنگینکمانِ شعرِ «امروزِ» آمریکا را کامل میکنند. ترجمهی شعرها هم از «فریده حسنزاده(مصطفوی)»، «مراد فرهادپور» و «احمد شاملو» است. پرانتز بسته.) *** شانزده سالام بود که برای نخستینبار «جان کیتینگ» را دیدم! یازدهِ شبِ یکی از جمعهها در تلویزیونی سیاه و سفید در مغازهای در غربِ تهران -که در آن کارگری میکردم-! کیتینگ رفت و روی میز ایستاد و شروع کرد به خواندنِ شعری از «ویتمن»! نوجوانِ خسته از کار، مثلِ همان نوجوانانی که در کلاس بودند مبهوت به تلویزیونی چشم دوخت که گزارشگرِ صدای «جلال مقامی» بود از گلوی «رابین ویلیامز»؛ و ویلیامز کسی بود که «کیتینگ» شده بود! نوجوان هم سالها بعد معلّمِ ادبیات شد تا کیتینگ شود؛ تا کیتینگ باشد...... #رادیو_لوژی -با افتخار- پادکستِ #سرخ_سیاه_مهاجر را تقدیم میکند به یک #کارگر و یک #معلم ، به «اسماعیل بخشی» و «رابین ویلیامز»؛ که هر دو شیفتهی ادبیات هستند و بودند؛ و در سالگردِ #بمباران_شیمیایی شهرِ #حلبچه_عراق منتشرش میکنیم، تا یادی باشیم از آغوشهای بازماندهی کودکانِ بینفس، که بیگریه جان سپردند.... #WaltWhitman#WallaceStevens#BillyCollins#ChristopherMerrill#JoyHarjo#KarenSwenson#KaiEngel#OlafurArnalds#فریده_حسن_زاده_مصطفوی#احمد_شاملو#مراد_فرهادپور#احمد_پوری#مهبد_شفيع_نژاد…
(در بزرگداشتِ #انسان خسته از فاشیسم و جنگ: «چزاره پاوزه» شعرهای #CesarePavese #چزاره_پاوزه ترجمههای #محمد_مختاری#م_آزاد#کاظم_فرهادی#فرهاد_خردمند آهنگهای #AndreaBocelli#احمد_پژمان#KieEngel#AprilRain «تمامیِ اینها -در زبانِ فاشیسم- بیگانهپرستی نامیده میشد! گوشهگیرها ما را به خودنماییِ بیهوده و میل به غرایب متّهم میکردند! ریاضتکشها میگفتند که ما با انگارهها و اداهای ماورای اقیانوسِ اطلس و ماورای آلپ، مفرّی برای ولنگاریِ جنسی و اجتماعیِ خویش میجوییم! طبعاً برای آنان قابلِ پذیرش نبود که ما در آمریکا، روسیه، چین -و هر جای دیگر-، در جستوجوی آن شورِ انسانی باشیم که ایتالیای رسمی به ما نمیداد؛ چه رسد به اینکه بپذیرند ما، صرفاً، «خود» را میجوییم...!» * نخستینبار «سوزان سانتاگ» بود که در برابرم از پاوزه سخن گفت، در «علیهِ تفسیر»؛ و سانتاگ همانی است که پذیرفته بود حقّ چاپّ نامش بر نخستین کتابی که نوشته است را بدهد تا حضانتِ کودکش -دیوید- را پسبگیرد! تا همین چند ماه پیش نویسندهی «فروید، ذهنِ اخلاقگرا» را «فیلیپ ریف» میدانستیم؛ کتابی که سانتاگ نوشته را! پاوزه از «خون» میگوید؛ از «زمین»، از «مرگ»، از «دریا».... از «کار» میگوید و از «خستگی»؛ از «زن» میگوید و از «انسان»... پاوزه «وطن» را میسراید، که همان کرهی آبیِ معلّق است در نامتناهیِ هیچکجا... ایتالیای پاوزه هیچ شباهتی به ایتالیای جغرافیا ندارد؛ و تنها کسانی این ایتالیا را میشناسند که با پاوزه و هر انسانِ دیگر -در هر کجای این وطنِ معلّق- دردِ مشترک داشتهباشند... رادیولوژی در تلاش است که صدای انسان باشد، فارغ از جنسیت و جغرافیا. در تلاشیم «شعر» را -در هر زبانی که سروده شده است- پیدا کنیم و روایتِ پارسیاش را با هر انسانی در میان نهیم. شعر را زندگی میدانیم، و جنگ را دشمنِ زندگی، و فاشیسم را -در هر شکلِ ملّی و مذهبیاش- برادرِ جنگ... #رادیو_لوژی -با افتخار- «حروفِ سفید» را تقدیم میکند به خستگان از فاشیسم و جنگ، به تمامِ کشتگان و بازماندگان...…
برای نوزدهمین سالروزِ غیابِ بامداد با سپاس از حمایتهای «معنویِ» وبسایتِ رسمیِ احمد شاملو موزیک ها #PhilipGlass #پیمان_یزدانیان #ErnestBloch #EmilioKauderer #FedericoJusid «خون، ترجیعِ تمامِ کشتگان است....» چهگونه بدونِ جملهای اضافی سخن بگوییم؟ کدام واژگان را برگزینیم که توامان، خشم باشد و تئمّل؟ عشق باشد و دوستی؟ آزادی باشد و صبر؟ کدام واژه؟؟؟ شعر را برگزیدیم تا «خواننده»، خود هر چه خواهد برگیرد! #رادیو_لوژی این پادکست را تقدیم میکند به #عزت_ابراهیم_نژاد (کشتهی مظلومِ کوی دانشگاه در ۱۳۷۸) و #علیرضا_شیرمحمدعلی (کشتهی مظلومِ زندانِ فشافویه در ۱۳۹۸)، جوانانی که «پیش از آنکه بیستو دوساله شوند، سینه بر خاک سوده، مُردند...!»…
به مناسبت ششم اسفند زادروز #هوشنگ_ابتهاج ه.ا.سایه در این پادکست بیشتر بر آثاری از سایه متمرکز شده ایم که تاثیرگذار بر موسیقی ایران بوده است پس آنچه میشنوید بیشتر تنظیم و تدوین برخی از آثار اوست
قطعهٔ چنان بخوان که تو دانی | بهمناسبت بزرگداشت حافظ زادروزِ #محمدرضا_شجریان تهیّه و تنظیم در #رادیو_لوژی موسیقی اولافور آرنالدز | با همکاری معنوی وبسایت رسمی احمد شاملو **** هفتادو هفت سالِ پیش، به مهرانه نگریستنِ شهریور در پاییز، پسری متولّد شد که قرار بود صدایش رشکِ کسان و ناکسان باشد. (و -بیتعارف!- این قرار را من و تو گذاشتیم! همان من و تویی که «چون پرده برافتد نه تو مانیّ و نه من!» چه که این پرده را من و تو و خیّام مینوازند.... مگر نه؟!!) بسا پیش از آنکه به جهان در شویم یا بسیار پس از آنچه از جهان به در شویم، در جایی فروتر و فراتر از زمین و زمان و مکان و لامکان، تندیسی نقش کردیم که در تراشیدنش هیچ نقشی نداشتیم!! و این مصداقِ «پروردن» در جامعهایست که نمیداند به کدام سو عنانِ رحلت دارد! «ما» شجریان را پروردیم؛ «ما»ی بیچهره، «ما»ی سرگردان... چرا که چهرهاش را نمودِ خود یافتیم و نقابی ساختیم از صدایش، تا هم طربِ بزمهامان باشد و هم نخِ تسبیحِ افطارکمان.... و این نقشیدنِ منفعلانه وجدانِ خوابآلودمان را مرحمتی بود تا پیِ آرزوهای بزرگ و پشتکارهای بزرگتر رفتن نرویم! شجریان را بتِ خود کردیم همچنان که شاملو را! و در پستوی عزلتِ خود خموشانه خزیدیم بیکه عشق را در کنجِ آن نهان کرده باشیم؛ و وجدانِ اهلیمان را به سرودی و نوایی خواباندیم، آنچنان که خاموشی حکم فرموده بود! بعضیهامان هم که به بهانهها از پستو بیرون زدند، تنها از آن جهت سخنی گفتند که بتِ خود را آفرین نثار کنند و بتِ دیگران را آوارِ نفرین فرود آرند...! آری، ما مردمانِ میانمایه سردیسِ شاملو و شجریان -هر دو را-، به تسخرِ خدایان ساختیم و ستودیم، و پشتکارِ «شدن» را فراموش کردیم و «نشدن» را نماز بردیم... چرا که «بیهودهپوچان» بودیم.... #رادیو_لوژی به شاعرانِ مرده سوگند میخورد: هماره در راهی گام خواهیم زد که بت و بتواره و بتوارگی و بتبارگی را در آن راه نباشد... پادکستِ پیشِ رو بر شعرِ حافظ، صدای شاملو و آوازِ شجریان بنا شده، تا سه قلّه را در ادبِ سرزمینی پاس بدارد که از دماوندش، یکی پهلوان تیری بر چلّه نهاد و به بهای جان، رهسپارِ سرنگون کردنِ بتِ حصارها کرد... بهانهمان زادروزِ شجریان بود و حافظ، که میلادِ مهر بر مردمان مبارک است…
به بهانهی سالمرگِ سهراب #سهراب_سپهری موزیک #FedericoAlbanese #ErikSatie #ManosMilonakis #MikisTheodorakis #مسعود_شعاری #کریستف_رضاعی #امین_اله_حسینی -بر خلافِ بسیاری از گویندگان و سرایندگان- «سهراب» خود را شاعر نمیداند! و این تناقضی است میانِ کلام و تلاشِ او...! اویی که در دلِ مخاطبِ دورتر شعر هم نفوذ میکند، در زبان ضربالمثل میشود(دلِ خوش سیری چند...!؟) و رنگِ مهمّی در شعرِ امروزِ پارسی است. *** «ماندگاری» عنصری است که برخی از صاحبنظرانِ ادبیات در آثار سپهری نمیبینند! مانندِ «پرویز ناتلخانلری» که صراحتاً میگوید: «[شعرِ سپهری] چیزی نیست که بشود آن را به خاطر سپرد و نقل کرد!» امّا خانلری رابطهی «ماندگاری» و «زیبایی/ارزشمندی» را توضیح نمیدهد و شعرِ سهراب را در هیچ پارادایمِ نقدمحوری وارد نمیکند تا به یاریاش شعرِ او را بسنجد! «محمّد حقوقی» عللِ توجّه به شعرِ سهراب را «انتخابِ اوزانِ ساده»، «توجّه به زبانِ متداولِ روز»، «نوعِ شعرِ “حرفی” -و نه “ساختاری”-» و «محتوای خاصّ شعرِ او» میداند. «داریوش آشوری» هم به تحلیلِ هرمنوتیکیِ آثاری از سپهری میپردازد و مینویسد: «هر چند شعرِ سهراب از نظرِ ایماژ قوی است، امّا -بر روی هم- از جهتِ زبان دارای ضعف است، و علّتِ آن هم -شاید- کمیِ آشنایی و اُنسِ او با شعرِ کلاسیکِ پارسی بوده باشد! از طرفی، اینهمه تکیه بر ایماژ -که تئثیرِ شعرِ اروپایی در شعرِ پارسی است-، شعرِ سپهری را با بسترِ اصلیِ زبانِ پارسی رابطهای استوار نمیبخشد؛ و به همین دلیل -چه بسا!- شعرِ سپهری «ترجمهپذیرترین» شعرِ پارسی به زبانهای دیگر باشد!» و یا «رضا براهنی» -در حالی که ظرافتهای معناییِ شعرِ سپهری را نادیده نمیگیرد- شعرِ او را فاقدِ «تکنیکِ نیرومند» میداند -مگر در مواردی-! *** اگر «ما» بخواهیم برای توصیفِ شخصیتِ شعرِ سهراب، رنگی انتخاب کنیم -که نمودی از جهانبینیِ این شعرها باشد- ناگزیریم فرارنگی بسازیم و نامش را «سیاهِ رنگین» بگذاریم!! که سیاهش نمودِ افسردگیِ رُمانتیکِ شاعر، و رنگیدگیاش تلاشِ شاعر برای درکِ زیباییهای زندگی، و در نهایت پذیرشِ «مرگ» است...! شعرِ سهراب حرفهای بسیاری از حُجره(!) و حنجرهی نقّادان و محلّلینِ(!) شعر بیرون کشیده، و این را باید نمودِ «هنر»ی دانست که «فارغ از تکرار»ها، در «تلاش» است تا «تجربه» کند. *** در این پادکست از قسمتهایی از فیلمهای «باد ما را خواهد برد...» و «خانهی دوست کجاست؟» ساختهی «عبّاس کیارستمی»، و صدای «احمدرضا احمدی» و «خسرو شکیبایی» بهره بردهایم. #رادیو_لوژی -با افتخار و احترام- #بوم_خیال را به این سه عزیز تقدیم میکند.…
98نوروز پیروز قطعهی پس آنگاه زمین شعر و صدای #احمد_شاملو از دفتر مدایح بیصله موسیقی: هانس زیمر پرداختهی گروهِ #رادیو_لوژی با حمایتِ معنویِ وبسایتِ رسمیِ احمد شاملو • @Radiolozhi • @Shamlouhouse پوستر: سیما صاحبی